استفادهی هرچه بیشتر از موقعیتهای طنزآمیز منجر میشود. بخشهای مختلف این داستان با اتفاقات و حوادثی همراه است که تقریباً تمام شخصیتها به نوعی در آن نقشی را ایفا میکنند. چگونگی واکنش شخصیتهای گوناگون نسبت به موقعیت پیشآمده، طرز رفتار و تفکر آنها نسبت به موقعیت و دیالوگهایی که بین آنها رد و بدل میشود، موقعیتهای طنزآمیزی را ایجاد میکند. این موقعیت گاهی ممکن است شامل کل یک بخش از داستان باشد، مانند بخشهای« دختری در دوردست» و« دفتر خاطرات و عقاید شیما». گاهی در یک قسمت از داستان، موقعیت طنزی ایجاد میشود. مانند بخش اول داستان و رفتارها و گفتگوهای بین پدر خانواده و پیرمرد در اتوبوس:
پیرمرده گفت:« راستی خواهش میکنم این کمربند پدر پیرتون رو هم ببندین. آخرش من یاد نگرفتم که توی این هواپیماها چی به چیه… دور از جون شما، قدیم با الاغ این طرف و اون طرف میرفتیم… اصلاً به اندازهی این هواپیماها پیچیده نبودن».
بابا خندید و گفت:« پیچیده؟… امروز دیگه تکنولوژی حرف اول رو میزنه». بعد بلند شد و برای اطرافیان متشخص و پاستوریزهمان که هنوز رخوت وان حمام توی صورتهایشان دیده میشد، لبخند زد. آنوقت دولا شد و دست برد تا کمربند ایمنی را برای پیرمرده ببندد؛ آنقدر بیهوا و آنقدر ماهرانه که انگار اصلاً خودش آن بویینگ را ساخته بود.
یکهو پیرمرده از جا در رفت و رنگ عوض کرد وگفت:« چیکار میکنی آقاجون؟!» بعد صدایش را پایین آورد و گفت:« این کمربند خودمه!…چیکار به این داری؟!»
– عجب… ببخشید… پس چرا وازه؟
بابا این را گفت و کمربند ایمنی پیرمرد را بست.
– یبوست آقا… یبوست.
یکی از خدمهی هواپیما که همان موقع داشت از آنجا رد میشد، صدای پیرمرد را شنید و گفت:« چیزی لازم دارید قربان؟…»
– نه آقا… داشتم از پیری مینالیدم. مردم دیگه تحرک ندارن. رودهها دیگه تنبل شده.
مهماندار لبخندی زد و گفت:« پس احتیاج به دستشویی دارین… باید صبر کنید تا بعد از شروع پرواز… بعد از اینکه کمربندها باز شدن».
– ای آقا… کاشکی احتیاج به دستشویی داشتم. همه درد من سر همینه.
اما دیگر مهماندار رفته بود. بنابراین پیرمرده به بابا گفت:« این بیچارهها اینقدر توی هوا اینطرف و اونطرف رفتن که دیگه گوشاشون پر باد شده… من دارم میگم به خاطر یبوست باید کمربندمو باز بذارم که معدهم یه خورده راحت باشه!»
این دفعه مهماندار بداخلاقی که سبیل سیاهش به اندازهی کفشهای ورنیاش برق میزد، آمد و به پیرمرد گفت:« چرا کمربندتون بازه؟!… الان باید بسته باشه».
پیرمرده عصبانی شد و داد زد:« ای آقا…! اصلاً به آقای خلبان بگین از پشت بلندگو برای همه تعریف کنن که بنده دردم چیه!… عزیزم، بستهس… اون یکی زیریه وازه… اصلاً بیا خودت امتحان کن».
مهماندار گفت:« لازم نیست همه بدونن… لطف کنید ببندیدش».
– اون زیریهرو؟
– بنده نمیدونم… هرچی که بازه یا هی بیموقع باز میشه، ببندین… تا آخر پرواز!
– عجب… یعنی لازمه؟… اینم برای احتیاطه؟
– نخیر آقا… برای رعایت ادبه… ضمناً برای رعایت سکون و آرامشم هست.
– جلالخالق!… سیصد نفر آدمو طنابپیچ میکنید به صندلی برای رعایت ادب؟… فکر میکنید خودتون خیلی باادب تشریف دارین؟!
مهماندار یکی دیگر از موهای سبیلش را کند و من دیدم که همان یک دانه موی سیاه و کلفت هم داشت برق میزد.
بابا که دید اوضاع دارد خراب میشود، گفت:« نه… سوءتفاهم نشه… این آقا از مسافرهایی هستن که توی پرواز باید ازشون مراقبت بشه».
پیرمرده گفت:« بعله آقا… یبوست همینه… اگه آدم توی هواپیما راحت نباشه که خب میره با همون الاغ مسافرت میکنه… تازه دیگه چهار تا آقا بالاسرم نداره».
مهماندار باز یکی از موهای سبیلش را کند و زیر نور مهتابی تماشایش کرد. بعد به بابا گفت:« شما دکترین؟»
– نخیر… تخصص بنده چیز دیگهایه.
– پس من که سرمهماندار هواپیما هستم، خدمتتون عرض میکنم که ما اصلاً توی آموزشهایی که گذروندیم، نشنیدیم که با بازگذاشتن کمربند بشه از مسافری مراقبت کرد.
پیرمرده گفت:« روی الاغ که مینشستیم، هم پاهامون خواب نمیرفت، هم معدهمون هی تکون میخورد و جون میگرفت. وضع مزاج آدم که خوب باشه، خوبم میتونم به شیکمش برسه؛ اما اگه این وامونده خوب کار نکنه، بقیه چیزای دیگه هم کار نمیکنن».
سرمهماندار یک موی دیگر از سبیلش کند و با خندهای عصبی گفت:« پس بفرمایید الاغ حلال مشکلاته».( ص11و12)
در بخش دیگری از داستان، راوی با بزرگنمایی در توصیف وضعیت پدرش، زمانی که قرار است با عمو تماس تلفنی برقرار کند، موقعیت به وجود آمده را اینگونه بیان میکند:
بابا هرچند ماه یک بار، صبح جمعه، بعد از صبحانه به عمو تلفن میزد و احوالپرسی میکرد. ما از شب قبلش میفهمیدیم که قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ چون که اخلاق و رفتار بابا به کلی عوض میشد و علائم مخصوصی از خودش نشان میداد.
وقتی از راه میرسید، بلافاصله میرفت توی حمام و یک ساعت تمام زیرآب جوش به تنش کیسه میکشید؛ بدون اینکه در مایهی افشاری آواز بخواند و خودش را گربهشور کند و آخرش با لگن حمام تنبک بزند… در این مدت، توی آپارتمان صدمتریمان، هیچ صدایی جز شرشر آب و فینکردنهای مکرر بابا شنیده نمیشد. این فینکردنهای مخصوص که تعدادشان گاهی به سی تا چهل مورد میرسید، علامت این بود که بابا د
ا
رد تمام گذشتهاش را مرور میکند و مصمم است که از این به بعد با زندگی و سرنوشت زن و بچههایش جدیتر برخورد کند.
بعد از یک ساعت، بابا پیچیده در حوله تنپوش تلوتلو خوران میآمد بیرون؛ به سفیدی مرغ پرکندهای که یک ساعت زیر آب جوش نگهش داشته باشند… بخار متراکم آب جوش آنقدر بیحالش میکرد که دراز به دراز میافتاد کف پذیرایی و نفس نفس میزد… خلاصه، بعد از چند دقیقه، بابا تازه شروع میکرد به قرمز شدن و آنوقت بود که جان میگرفت. با عجله میرفت توی اتاق خودش و با لباسهای تمیز و موهای شانه خورده برمیگشت توی پذیرایی و روی مبل راحتی دونفره مینشست.
– حتماً این بچهها امروز نشستن پای تلویزیون و لای کتاباشونو واز نکردن، نه؟!
– نه، اتفاقاً درس میخوندن… میخوای به داداشت زنگ بزنی؟
– از کجا میدونی؟
– همینجوری گفتم.
– این بچهها درس میخوندن یا تلویزیون تماشا میکردن؟
– اگه خواستی به داداشت زنگ بزنی، حتماً یادم بنداز بهت بگم بچهها کلاس چندم هستن.
– تقریباً میدونم چندمن… شروین امرزو چیکار میکرد؟
– داشت مشق مینوشت… رامین داشت ریاضی حل میکرد، شیما داشت علوم میخوند، فرنازم خوابیده بود. حالا بیدار شده و داره با عروسکاش بازی میکنه.
– کارنامههای ثلث اول چی شد؟… گرفتن یا نه؟
– آره، کارنامههای ثلث دومو هم دادن.
– شروین… تو چند تا تک آوردی؟
– هیچی.( تک نداشتم ولی بخش مهم ستون نمرههایم روی مرز بود).
– شیما که ناخنهاشو دیگه نمیجوه؟
– نه خیلی وقته گذاشته کنار.( در واقع شیما آنقدر ناخنهایش را جویده بود که دیگر چیزی به دندانش نمیآمد).
– این شروین چی؟… نقاشی میکشه یا درس میخونه.
– نه… خیلی کم میکشه.
برای جستجو در بین هزاران پایان نامه
در موضوعات مختلف و دانلود متن کامل آنها
با فرمت ورد به سایت zusa.ir مراجعه نمایید